رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

رادین پسر ناز مامان

رادین و مامان جونش

از وقتی رادینم به دنیا اومده ما همش از صبح تا عصر خونه مامان جونش بودیم آخه پسر عزیزم شیطونه و من تنهایی نمی تونم ازش مواظبت کنم برا همین همش میرم خونه مامانم. هفته قراره مامانم بره مسافرت از الان همه فکر و ذکرش اینه که من دلم برا رادین تنگ میشه چیکار کنم. واقعا این مامانا فرشتن خدا حفظشون کنه    بهشت در دست های مادر بود  تا این که من به دنیا آمدم  پس مادر بهشت را زمین گذاشت  تا مرا در آغوش گیرد  این است که می گویند بهشت زیر پای مادر است مادر! مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود من در لهیب آتش غم می گداختم مادر، اگر گناه نبود این به درگهت بی شک تو را به جای خدا می شناختم **** تا دید...
31 شهريور 1393

رادین و پیک نیک

وقتی عشقم به دنیا اومده مسافرت رفتن به نظرم خیلی سخته به خاطر همین تا حالا فقط یکی دوتا پیک نیک رفتیم و یه مسافرت یه روزه به وان. البته بگم رادینم عاشق ددر رفتنه فکر کنم چون دوره حاملگی خیلی گشتم برا همین رادینم ددری شده! یه عکس از پسرم  و باباش وقتی رفته بودیم کندوان   و اینم پسرم تو ساحل دریاچه ارومیه   ...
29 شهريور 1393

رادین عجول من

پسر خوشگلم تو از همون روز اول عجله داشتی تکون بخوری از جات بلند بشی اصلا دوست نداشتی یه جا ثابت بمونی از وقتی چرخیدنو یاد گرفتی حتی وقتی یه چرت کوچولو هم میزنی میچرخی . اینم یه عکس از چرخیدنت ...
23 شهريور 1393

زردی گرفتن رادین

رادین عزیزم, پسز خوشگلم چهار روزه بودی که دکترت گفت زردی داری و باید دو روز تو دستگاه بخوابی نمیدونی مامان چه عذابی کشید تو این دو روز؛ مخصوصا وقتی که میخواستم چشمای خوشگلتو ببندم انقدر ناز نگام میکردی هرجی التماست میکردم چشاتو ببندی که راحت تر بتونم پد بذارم بازم نگام میکردی. تو از همون روز اول شیطون بلا بودی دکتر یه جور باند کشی داده بود که گاز استریلبذاریم رو چشات و با اون باند ثابت کنیم ولی تو همون لحظه اول بازش کردی هر کاری کردیم نتونستیم از پس شیطونیت بربیایم و آخرشم مجبور شدیمپد چشمی که چسب داره رو چشمات بذاریم ولی هربار که میخواستم عوضش کنم کلی شکنجه میشدم بدترین روزای زندگیم بود واقعا سخت گذشت ولی خداروشکر با همون دو روز زردیت تموم ...
20 شهريور 1393

حاملگی مامان

پسر عزیزم مامان حاملگی خیلی سختی داشت تقریبا دوماهه بودی که درد مامان شروع شد بعضی وقتا درد انقدر زیاد بود که مامان گریه میکرد بعضی از دکترا میگفتن احتمال داره بچه سقط بشه نمیدونی چقدر سخت بود ولی به هیچ کس نگفتم دکترا اینطوری گفتم چون بهلطف خدا اعتماد و اطمینان داشتم میدونستم خدا کمکت میکنه سالم به دنیا بیای از چهار ماهگیت مامان هر هفته یه آمپول میزد که کار این آمپولا فقط این بود که جای تو رو سفت تر کنه . خیلی روزای سختی بودن همش روزا رو میشمردم نمی دونی چقدر عجله داشتم تو نه ماهه بشی و به دنیا بیای هزار بار حساب کردم همش میخواستم فکر کنم دکترا اشتباه حساب کردن و تو زودتر به دنیا میای آخه دکترا گفته بودن تو چهار اردیبهشت 93 به دنیا میای. ...
17 شهريور 1393

رادین عزیز من

رادین عزیزم میخوام برات تعریف کنم چطوری فهمیدیم خدا تو رو به ما داده، سال 92 شهریور ماه بود که مامان و بابا رفته بودن مسافرت فکر کنم نهم شهریور بود که از اسکو حرکت کردیم رفتیم شمال و بعد از دو روز از اونجا رفتیم تهران خونه دایی جون. قبل از اینکه حرکت کنیم مامان مشکوک شده بود که انگار یه نی نی خوشگل تو شکمشه برا همین آزمایش داده بود ولی جوابشو نگرفته حرکت کردیم خلاصه روز دوازده شهریور یعنی روز تولد مامان بود که مامان زنگ زد آزمایشگاه و بهش گفتن حامله ست. پسرم نمیدونی چقدر خوشحال شدم ولی چون مهمون بودیم نمیخواستم صداشو دربیارم تا شب به هیچ کس نگفتم عصری برام تولد گرفتن وقتی داشتم شمع رو فوت میکردم آرزو کردم تولد بعدی نی نی عزیزم تو بغلم باش...
17 شهريور 1393
1